کلاس معارف قرآنی 1401/09/17
بسم الله الرحمن الرحیم
کلاس معارف قرآنی: 1401/09/17
به حول قوه الهی بحث را با حکایتی آغاز می کنیم تا دنباله ای باشد بر ادامه صحبت هایی پیرامون رجوع و تدبر در قرآن، همراه و هم زبان و هم قدم شدن و هم دل شدن با قرآن.
حکایت از دارالسلام محدث نوری، نقل می شود. در این کتاب فراوان به رویاها و خواب ها پرداخته شده است.
در بصره جوان تاجر مسیحی بود که تجارت می کرد و از جمله افراد موفق در تجارت و کار خود بود تا جایی که شرکاء او در بغداد به او نامه نوشتند و گفتند حیف است آدمی با این همه توانمندی و سرمایه و این همه تعقل در بصره بماند، در حالی که میتواند در بغداد تجارت خود را توسعه دهد! پس به اینجا بیا، ما هم حجره ای در اختیارت می گذاریم و شرایط را برایت فراهم می کنیم.
جوان کمی فکر کرد و پذیرفت. کل ثروتش را برداشت؛ سرمایه اش را تبدیل کرد و به راه افتاد. در مسیر بصره به بغداد دزدها ثروت او را غارت کردند و دستش خالی ماند.
به روستاهای بین راه و خیمه اعراب بادیه نشین پناه برد و از آنها کمک خواست.
این رسم هنوز در بین عرب ها هست؛ اگر کسی به آنها پناهنده و مهمان شود، قبیله برای خودشان عیب می دانند که پناهش ندهند، به خصوص اعراب بادیه نشین.
البته این جریان برای زمان حال نیست ولی حتی الان هم در خیلی از قبایل عرب چنین چیزی هست.
این جوان را پناه دادند.
بعد از مدتی کاروانی که از آن مسیر رد می شد در آنجا اُتراق کرد. جوان مسیحی هم که کسی و خانواده ای نداشت با جوانهای این کاروان آشنا و رفیق شد. آنها متوجه شدند که این جوان مسیحی خیلی در فکر و غمگین است. از او سوال کردند چه شده؟ چرا حال تو گرفته است؟
جوان گفت حقیقت این است که من، هم غریب هستم و هم غارت زده و هم فقیر و اینجا سربارهستم. او را دلداری دادند و گفتند وجود تو یک نفر آنقدر فرقی به حال این جمع نمی کند؛ اینجا یک مهمانسرا و کاروانسرای بین راهی است؛ خرج تو یک نفر بین همه تقسیم می شود؛ شما سربار نیستی، شما پناهنده و مهمان هستی، خلاصه او را دلداری دادند تا مقداری حس غربت و حس سربار بودن در او آرام و التیام گرفت.
نزدیک ماه محرم بود. کاروانی از محلی در عراق حرکت کرد به سمت کربلا. مسیر آن دقیقاً از همین مهمانسرا عبور می کرد، از همین مکانی که این جوان هم به آنجا پناهنده شده بود و در همان زائرسرا مستقر شدند و مدتی آنجا ماندند و آشنایی بین افرادی که در آنجا بودند اتفاق افتاد. کاروان قبلی و این کاروان جدید با هم آشنا شدند و گفتند اگر با هم برویم امنیت سفر خیلی بیشتر می شود.
جوان وقتی دید رفقایش میخواهند بروند و او تنها می ماند گفت پس اجازه دهید من هم با شما بیایم؛ درست است درآمد و ثروتی ندارم، ولی می توانم از وسایل شما محافظت کنم و در خدمتتان باشم شما هم مقداری از غذاهایتان را به من بدهید. آنها هم که به این جوان انس گرفته بودند، قبول کردند.
واقعا اگر کسی بخواهد به حداقل ها اکتفا کند زندگی گذران می شود. خیلی از چیزهایی که ما فکر می کنیم لازم است در زندگی ما باشد هیچ ضرورتی ندارد و آدم خیلی می تواند سبکبارتر از آنچه که هست، زندگی کند.
این جوان با از دست دادن ثروت و خانه و کسانش در واقع بخش اعظمی از دلبستگی هایش گرفته شد و یک سبکباری زیادی پیدا کرد به همین جهت به راحتی با دیگران آشنا می شد و ارتباط می گرفت، دیگران هم با او راحت ارتباط می گرفتند. پذیرفتند که این جوان با آنها همراه شود و بخشی از کارها را به عهده بگیرد و به عنوان اجر و پاداش کار غذا و نوشیدنی از اهل کاروان دریافت کند.
طبق روال کاروانها اول به زیارت نجف رفتند و خدمت مولا امیرالمومنین رسیدند. بعد حرکت کردند و شب عاشورا به کربلا رسیدند.
جوان دید شب عاشورا کربلا خیلی جو منقلبی دارد. این حال و هوا در جوان که از غمهای خودش متاثر بود یک تکانی ایجاد کرد. یک طورهایی این غمها مثل آتش زیر خاکستر بود و یک بستری در روان و جان او آماده کرد.
همراهانش وقتی به حرم رسیدند در کنار یکی از صحنها به جوان گفتند:
«ما وسایلمان را این گوشه صحن نزد تو میگذاریم. شما که داخل نمی آیی پس مراقبشان باش. این هم سهم غذای شما... ما برای زیارت میرویم. امشب عزاداریم و فردا برمیگردیم»
جوان قبول کرد. نگاه میکرد و میدید که دستهدسته عزاداران به سمت حرم میآیند. دور حرم میچرخند و وارد حرم میشوند و یک حالت تحیّر و انقلابی در همه هست. جوان میدید که همه این انقلابها واقعی است. واقعاً مردم بر سر میزنند و اشکها جاری است و دلها زیر و رو شده است. با حیرت این صحنهها را میدید.
در همین حین کمکم چشمهایش روی هم آمد و خواب بر او غلبه کرد و در صحن خوابش برد؛ با بستری آماده در قلب و با حالی آماده به انقلاب و با دلی بهشدت مستعد و حالی مساعد و مناسب.
در این شرایط آدم میتواند خوابهای واقعی ببیند و حقایقی را در عالم رویا مشاهده کند.
جوان در عالم رویا دید یک آقایی با ابهت و جلالت و عظمت از حرم بیرون آمد. دو نفر نیز همراهش بودند. یکی سمت راست و یکی سمت چپ و هر دو آنها هم پر از جلال و شکوه بودند و دفتر و قلمهای بزرگی در دست داشتند.
آن آقای بزرگی که در وسط بود حضرت سیدالشهدا اباعبدالله الحسین بود. یک سمتش حضرت اباالفضل العباس و یک سمت دیگرش حضرت علی اکبر.
امام به یکی از آن دو نفر فرمود:
«برو و اسامی کسانی را بنویس که داخل حرم هستند»
به نفر دوم هم فرمود:
«برو و اسامی کسانی را بنویس که خارج از حرم هستند. میخواهم ببینیم چه کسانی داخل و خارج حرم هستند و اسمشان ثبت شود»
آن دو بزرگوار رفتند. بعد از مدت کوتاهی برگشتند. دفتر را مقابل امام گرفتند.
امام ملاحظهای کردند و فرمودند:
«نه! هنوز یکسری از اسامی نوشته نشده و این اسمها کامل نیست»
این حرف امام نشان میدهد بدون نوشتن این اسمها هم امام به تمام کسانی که آنجا هستند اشراف و آگاهی دارد. بحث آگاه شدن امام یک بحثی است، بحث دیگر ثبت شدن این اسمها در شب عاشوراست.
امام فرمود که این اسامی کامل نیست و بروید کاملش کنید. آن دو نفر رفتند و دوباره خدمت امام رسیدند.
امام نگاهی به اسامی انداختند و فرمودند:
«هنوز هم اسامی کامل نیست. اسمها را باید کامل بنویسید. بروید و کاملش کنید»
برای بار سوم رفتند و با لیست جدید برگشتند. به حضرت عرض کردند که همه را نوشتیم. حضرت نگاهی کرد و فرمود که اسم همه نیست.
گفتند: «هر کسی که آمده بود نوشتیم»
امام اشارهای کردند به آن جوان مسیحی. آن دو بزرگوار گفتند: «مولای ما! این جوان مسیحی است. ما اسمش را ننوشتیم»
یعنی او که برای ما نیامده است. با ما نبوده و از ما هم نیست. بنابراین اسمش نوشته نشد.
امام فرمودند: «سبحان الله! أ لَیْسَ قَدْ نَزَل بساحَتِنا؟»
آیا این آدم مهمان ما نشده است؟ آیا نزد ما بارش را زمین نیانداخته است؟ آیا در پناه ما قرار نگرفته است؟
مهمان ما که هست! در همین حد اسمش در کنار اسامی زائران سیدالشهدا نوشته میشود»
این فرمایش امام که تمام شد جوان از خواب پرید. اشک از چشمانش مثل رود جریان داشت، عجب! آقای بزرگ این حرم اینها را بُرد، دوباره برگرداند فقط برای اینکه اسم من بین اینها نوشته نشده بود؟ ایشان من را هم دیده بود؟ به من هم اعتنا کرد! من که هم قدم بودم، ولی هم نیت نبودم؟!! نیت من که مثل بقیه نبود!؟
بله نیتش مثل بقیه نبود! اصلاً به انگیزه امام نیامده بود! از سر بی کسی، فقر، نداری، احتیاج، دنبال عده ای راه افتاده بود که میخواستند این مسیر را بروند و چون دوست ها و رفقای خوبی بودند با آنها همراه شده بود و چیزی بیش از هم قدمی نبود.
از این کار امام معلوم شد این جوان همدلی هم با آنها داشته اما خودش از حال دلش باخبر نبوده. امام، هم از ملکوت قلب او و هم از ظاهر و نیت و انگیزه این جوان باخبر بود لذا فرمود اسم او را نیز بنویسید؛ به عبارت دیگر او را خودمان مهمان خودمان کردیم هر کسی که مهمان ما نمی شود و هر کسی که به این ساحت پناه نمی گیرد و گذارش به اینجا نمیافتد.
پس حال و روز و روزگار جوان عوض شد، مسلمان شد و از جمله موکب داران و کاروان داران زیارت کربلا شد.
آدم مهمان هم که می شود مهمان کریم بشود. اگر در او چیزی ببینند او را خواهند پذیرفت. اسم هرکسی نوشته نخواهد شد. گاهی اسم یک مسیحی نوشته می شود اما اسم یک منافق نااهل چه بسا نوشته نشود.
عزیزان!
خیلی از ما هم وقتی محضر قرآن عزیز می رویم با همین وصف می رویم؛ یعنی مهمان این محضر می شویم ولی مسلمان وار نمی رویم. نه فکرمان تسلیمِ مفاهیم است و نه قلبمان متدین و متعهد به امر و نهی خدا هست! یا یهودی می رویم یا مسیحی، یا اصلاً ملحد و منکر میرویم! مسلمان وار نمی رویم.
البته ما شهادتین را گفته ایم و البته اهل اطاعت های ضروری و واجب هستیم، ولی حضورمان در پیشگاه قرآن کریم با مدال افتخارِ تسلیم محض نیست. به هدف ملاقات با خدا به سراغ قرآن نمی رویم در حالیکه می دانیم ملاقات با قرآن، ملاقات با خداست. همان طور که ملاقات با اولیاء خدا به قدری که جلوه خدا هستند، ملاقات با خداست و از آنجایی که قرآن عالی ترین جلوه را از خدا نشان می دهد ملاقاتش با زیارت خداوند تبارک و تعالی مساوی می گردد، ولی ما با این هدف به سراغ قرآن نمی رویم و با این انگیزه که خدا را ببینیم، کنار قرآن نمی نشینیم. اگر با این هدف می رفتیم حداقل زبان عربی قرآن را یاد می گرفتیم تا بی واسطه کلام خدا را بشنویم.
لطائفی که از خواندن قرآن در زبان عربی دستمان می آید با ترجمه و با واسطه فهم مترجم گیر انسان نمی آید. استفاده ای که از نور خواندن قرآن و فهم قرآن به زبان اصلی قرآن در این عالم بدست می آید جور دیگری بدست نمی آید و ما آن قدر اشتیاق برای زیارت بی حجاب و ملاقات بی پرده با این عروس قرآن نشان نمی دهیم.
ملاقات ما با قرآن هم مثل همان جوان مسیحی از سر بی پناهی ها و بی کسی ها، حاجت ها و نیازهاست که اگر قرآن بخوانیم و نیت کنیم و بفرستیم برای اموات، خیلی برایشان خوب می شود و برای اینکه آنها ثوابش را ببرند و حال شان خوب شود یا می خواهیم در برزخ دست خودمان را یک چیزی بگیرد نذر و نیازهایمان جواب بگیرند. ما نیز از جهات زیادی شبیه همان مسیحی به سراغ قرآن میرویم که او سراغ حرم و زیارت رفت.
تند تند و بدون توجه به معانی و کلمات و واژه ها و تدبر در آیات قرآن میخوانیم.
این جوان نازنین و انتخاب شده ای که سبکبار به وادی طور فرا خوانده شد به همین دلیل به راحتی و به سرعت مسلمان شد و قدر این زیارت، این ملاقات، این مهمان شدن و قدر در این محضر حاضر شدن و قدر رفاقتی که اباعبدالله به او نشان داد را فهمید و همین باعث شد که دلش بلرزد و اشکش جاری بشود.
هر انسان دیگری هم که قدر رفاقت با بزرگان و پاکان و بهره وری از محضر قرآن و اهل قرآن را بفهمد و قدر خوب ها و خوبی هایی که با او همراه شده اند را بداند، از فتنه های نااهلان نجات پیدا می کند و مسیرش را طبق عقربه های ملکوت، به سمتی تنظیم می کند که در نهایت، به آغوش خدا راه پیدا کند؛ اما اگر کسی درونش پر از نفاق باشد بالاخره این نفاق از گوشه و کنار رفتارها و سخنانش بیرون میزند و نمایان می شود.
این شخص مهمان یکی دو روزه است، از او پذیرایی هایی هم میشود ولی نمیتواند خود را در حرم حفظ کند و در نهایت گرفتار نااهلان می شود و در فتنه های ایشان می افتد که راه را بر او می بندند، بهخصوص که در آخرالزمان قضیه سخت تر است؛ در واقع ماندن در فضای حرم و قرآن و اهل قرآن دشوارتر می شود.
در روایت است از پیامبر اسلام، صلی الله علیه و آله، اگر با ده طناب هم کسی را به سمت خوبان و حق کشیده باشند، باز هم او را به سمت باطل می کشانند و می برند. یعنی از هر طرف فرشته ها به مدد می آیند، خوبان کمک می کنند، شبهات پاسخ داده می شود، به هر شکلی سعی می کنند او را به سمت حق بکشند، ولی این رویه ها، این قدرناشناسی ها، این استفاده نکردن از خوبی ها و فرصت ها باعث می شود وقتی از آنطرف طناب می اندازند با وجود این ده طناب قوی، باز هم از اهل ها جدا میشود و در دام نااهل ها میافتد.
پیامبر اکرم در مورد آخرالزمان می فرماید: حتی اگر کسی را با ده طناب در جبهه حق بسته باشند، باز او را به باطل می کشانند و به عکس. (فتن ابن حماد، ص34)
با اهل قرآن بودن و با قرآن بودن، خذ الکتاب بقوه بودن، به آن فضا با دو دست چسبیدن و کتاب قرآن را با تمام وجود به آغوش کشیدن، اینها باید در زندگی عملی آدم اتفاق بیفتد. یک موهبت هایی را به انسان می دهند، اگر آدم قدر آن موهبت ها را بداند، قدر قرآن را دانسته است.
از یک مثال کوچک شروع کنیم تا به مثال بزرگتر برسیم.
این حکایت ها اتفاقی به گوشتان نمیرسد. در عالم، چیزی به اسم اتفاق وجود ندارد. حتماً نکاتی دارد و اگر دقت کنید در زندگی خودتان مشابه آن را پیدا خواهید کرد. در عالم رویا دیدم قرآنی به دست خانمی داده شد و به او تأکید کردند که خیلی مراقب آن باش. مراقب باش تا قرآن آسیب و صدمه نبیند و آن خانم هم قرآن را با خوشحالی گرفت و گفت بله من حتماً مواظب هستم.
تعبیر این خواب، عروسی بود که وارد این خانه شد، معلم و مروج قرآن بود؛ اما این زن که گفته بود من حتماً مراقب هستم، به این عروس صدمه ها زد و به جای قدرشناسی از قرآنی که بدستش داده بودند، تا توانست برگه های این قرآن را پاره کرد و خلاصه هر بلایی که از دستش بر می آمد سر این عروس آورد.
در زندگی ما هم ممکن است مکرر اتفاق بیفتد که موهبتی نصیب مان شود ولی قدرش را ندانیم؛ حال آنکه آن موهبت آنقدر ارزشمند است که اگر بخواهند لایه ای از حقیقت ملکوتی آن را نشان دهند خواهید دید که گویا آیه ای از آیات قرآن و سوره ای از سوره های قرآن و یا قرآن را به تو هدیه دادند. این قدرشناسی اگر اتفاق بیفتد، آن قرآن در زندگی آدم چه کارها که نخواهد کرد.
یکی از بزرگترین نعمتهایی که نصیب مردم شده، برپایی نظام اسلامی است، با همه کاستی هایی که دارد. به هر حال نظام متشکل از مردم است؛ کسانی که در راس قرار می گیرند برخاسته از همین مردم هستند؛ مردمی که به تعبیر خداوند، اکثرهم لا یعقلون و قلیل من عبادی الشکور هستند.
بیشتر مردم دنبال دنیاپرستی و عشق به دنیا و فرزندان دنیا هستند، دلبستگان دنیا هستند و بنابراین در هر نظامی، هر چقدر با عظمت دینی باشد، عده ای هستند که کارشان، کار نفاق است؛ ستون پنجم دشمنان هستند؛ عمله شیطانند؛ ولی همینقدر که حتی بخشی از آن نظام، الهی باشد، بستر برای پرورش انسان های الهی هم در آن فراهم می شود. بستر برای فعالیت اهل خدا در آن فراهم می شود و این خیلی ارزشمند است.
اگر قدرش را دانستیم، اگر کسانی که در این نظام خدمت می کنند، حمایت کردیم و اگر فقط دنبال عافیت طلبی و رفاه طلبی نبودیم، مبتلا نخواهیم شد به بلایی که بعد از پیامبر اسلام، دامن مردم را گرفت، بلایی که از قدرناشناسی نسبت به نعمت و موهبت وجود فاطمه اطهر، سلام الله علیها، بر سرشان آمد و این موهبت بزرگ از ایشان گرفته شد.
حکایتی از کتاب کلیله و دمنه که کتاب بسیار ارزشمند و فاخری است، برایتان می گویم. کلیله و دمنه برای هندوستان است و چقدر در هندوستان کتابهای فاخری نوشته شده است و داستانهای عالی وجود داشته است؛ واقعاً این سرزمین تمدن فوقالعادهای داشته است.
می دانید که خود قرآن عزیز برای فهم مطالب، از داستان ها بسیار استفاده کرده است. بزرگان، ادبا و علمای ما از این روش قرآن عزیز نیز استفاده کرده اند و مطالب حکمت آمیز را در قالب داستان بیان کرده اند.
خیلی اشتباه است که بعضی ها فکر میکنند، بهتر است مطالب حکمت آمیز در قالب داستان و این گفتارها نباشد و مثلاً روی منبرها و خطابهها و در کتابها از داستان استفاده نشود. این اشتباه بزرگی است؛ چون بدون آنکه متوجه شوند اولین ایراد را دارند به قرآن عزیز می گیرند که پر از داستان است.
از داستان ها بسیار حکمت و نکته میتوان گرفت؛ داستان پردازی زیبا و مطرح کردن صحنه ها و الهام بخشی از آن صحنهها، خودش عین حکمت است. یک جور توانایی است که خدا به هر کسی نمی دهد.
مولوی از این توانایی استفاده می کرد و شما میبینید، در طول قرنها حکمت هایی که در کلامش بود، باقی ماند. فردوسی در شاهنامه هم از همین قدرت استفاده کرد. علامه حسن زاده هم به همین علت بر کتاب کلیله و دمنه نکته ها نوشت و از آن نکته ها استخراج می کرد، از همین داستان ها.
و حالا جریان این حکایت:
در سرزمین هند، شغالی زندگی می کرد که با شغال های دیگر هم نشین بود ولی متفاوت از آنها. بقیه شغال ها حیوان ها را اذیت می کردند، جان حیوان های زنده را می گرفتند و گوشت آنها را می خوردند؛ اما این شغال حاضر نبود به خاطر خوردن گوشتی که مورد نیاز بدنش بود به هیچ جانوری آزار برساند و خودش را به گیاهخواری عادت داده بود.
نزدیکانش، فامیل و دوستانش خیلی ناراحت و رنجیده می شدند. می گفتند این رفتارت توهین به ماست. تو که با ما هستی باید رفتارت هم مانند ما باشد. این کار تو به این معناست که ما خیلی خشن هستیم و تو خیلی مهربان. آخر این چه کاری است؟ چرا این همه به خودت سختی میدهی؟ چرا از این همه فرصتی که داری استفاده نمیکنی؟ معلوم نیست بعداً چه شود؟ بعداً باز هم این فرصت ها در اختیارت قرار بگیرد یا نه؟ این روزها را داری مفت از دست میدهی! می توانی از آن لذت ببری! بیا مانند ما شکار کن. شکار این موجودات یک فرصت است. چرا با ما به شکار نمی آیی؟ چرا قدر این فرصت را نمی دانی؟ چرا از بودن در کنار ما بهره نمی گیری؟
شغال در پاسخ شان می گفت: ببینید قوم من، دوستان من، رفقای من، اینها حرفهای بی خودی است؛ بله دیروز گذشت، از فردا هم هیچ کس خبر ندارد، ولی کلا این لحظه ها ماندگار نیست، وقتی لحظه ها ماندگار نیست، لذت هایی هم که در این لحظه ها نصیب موجودات می شود ماندگار نیست. اگر کسی عقل داشته باشد از حضور در این لحظه ها، یک نام نیکو و یک رسم پاک و یک سنت حسنه از خودش به جا می گذارد. شما هم خون جانوران را نریزید؛ چیزی بخورید که بدون آزار دیگران به دست بیاید. بدون اذیت، بدون خونریزی، من که به هر حال با شما همراه نخواهم شد. هرچند مجبورم در ظاهر با شما همراهی کنم ولی در باطن همانند شما نخواهم شد.
شغال ها مدام می رفتند و می آمدند. این را می گفتند و مدام اذیتش میکردند. تا اینکه بالاخره بعد از یک مدت رهایش کردند.
یک جورهایی گفتند آقا این اصلاً دیوانه است، نمی فهمد که چه فرصت هایی را دارد از دست میدهد، ولش کنید.
به مرور زمان آوازه این که یک شغالی هست که آزارش به هیچ کس نمی رسد و تا می تواند خوبی می کند، دستگیری میکند و شبیه خیلی از فرصتطلبان دیگر نیست، در بین حیوانات دیگر هم پیچید و نَقل زبان خیلی ها نُقل حکایت این شغال شد.
در همان حوالیِ محل زندگی شغال، یک سبزه زاری بود. پادشاه آن سرزمین شیری بود که خیلی شکوهمند سلطنت میکرد و همه تحت امرش بودند. آوازه شغال به شیر هم رسید.
برای شغال دعوت نامه ای فرستاد و یک مدتی شغال را به دربار آورد و کارهای دم دستی به او داد. او را زیر نظر گرفت تا ببیند واقعاً رفتار او چگونه است؟ برخوردش با دیگران چگونه است؟ از نزدیک زیباییهای رفتار شغال را دید.
یک روز او را به خلوت آورد.
به او گفت: من شنیدم تو خیلی متعهد هستی، پاکدامن هستی، پاک دهان هستی، صداقت داری. تو را به اینجا آوردم تا ببینم واقعیت دارد یا نه، دیدم از آنهایی که شنیدم، خیلی بالاتری. من به تو علاقه مند شدم. میخواهم یک مسئولیتی به تو بدهم، هر کسی را که مسئول نمیکنند. من کارهای مهمی دارم، برای این کارها بازو و کمک میخواهم. باید آدم هایی متعهد باشند که سخت آن مسئولیت را به عهده بگیرند، پایبند باشند، آن کار را خوب انجام دهند. من به تو اعتماد کردم و می خواهم که شما از جمله کسانی باشی که من رویشان حساب می کنم و به او مسئولیت میدهم.
شغال شروع به انکار کرد و گفت: آقا! شایسته است که شما به عنوان کسی که می خواهی اداره امور مملکتت را به عهده یک عده از مسئولین بگذاری، به دنبال یک عده از کسانی باشی که خودشان علاقمند به این کارند. من از چنین مسئولیت هایی گریزانم.
می دانم کسان دیگری هستند که هم تجربه ی اجرایی دارند و پیر شدند در مسائل سیاست و هم خیلی علاقمند هستند که پست به آنها بدهند. احساس تکلیف در آنها خیلی بالاست.
برعکس من اصلاً دوست ندارم در این مسئولیت ها باشم. اجازه بدهید من بروم دنبال زندگی ام. از همان ها شما کسانی را که می خواهید انتخاب کنید.
شیر گفت: من تازه تو را گیر آوردم. می دانم که در اطرافم کسانی هستند که خیلی مشتاق خدمت و تشنه مسئولیتند ولی من تو را میخواهم. تو به درد من میخوری. من به این راحتی از تو نمی گذرم.
شغال هم به این راحتی حاضر نبود دُم به تله بدهد.
گفت: ببین آقای پادشاه، ببین جناب رئیس، در این دوره زمانه بلکه در این دنیا یعنی در واقع در هر دوره و زمانه ای _ ببینید داستان های کلیله و دمنه برای سال ها بلکه قرن ها پیش است، قصه دنیا همیشه همین بوده و همیشه همین خواهد بود _ در این روزگار هرکس بخواهد درست کار کند، امانت داری داشته باشد، اهل خیانت و ریا کاری و نفاق نباشد در کارش باقی نمی ماند. نمی گذارند این فرد کارش را ادامه بدهد، سنگ اندازی می کنند، راه را بر رویش می بندند؛هر روز برایش قصه می سازند؛ چون هم آنهایی که رفیق و رفقا و دوستانش هستند، مرتب می بینند که دارد پیشرفت می کند، حسد در اینها شکل می گیرد. بابا این هم مثل ما بود! نگاه کن، ببین چه برو و بیایی پیدا کرد.! چه مسئول مسئولی به او می گویند! چه وزیر وزیری! چه از این طرف و آن طرف رد می شود همه به سمتش می دوند!
حسد شعله ور می شود.
دشمن ها هم که تکلیفشان مشخص است در دشمنی تا آنجا پیش می روند که خیلی وقت ها قصد جانش را هم می کنند. قصد ترور شخصیتش را هم می کنند. قصد بی آبرو کردنش را هم می کنند. خلاصه هر بلایی بتوانند سعی می کنند سرش بیاورند.
یکی هم اگر خیلی خوب کار بکند از هر دو طرف به او حمله می شود، دوست و دشمن باهم به او حمله می کنند.
چنین کسی نمی تواند ایمن باشد؛
با این وصف من ترجیح می دهم بروم در یک فضای امنی زندگی ام را داشته باشم. من نمی خواهم در این فضاها باشم.
شیر گفت: مگر کسی جرئت دارد با تو دشمنی کند وقتی من از شیوه ی کار تو راضی ام و تو داری برای من کار میکنی، در دستگاه من کار می کنی، مگر کسی می تواند جان تو را به خطر بیندازد؟!
تو فقط به من بگو چشم، هرکس آمد اذیتت کند، گوشش را محکم می گیرم. تو به من بگو چشم، هر خواسته و هر آرزویی داشته باشی من برآورده می کنم.
شغال گفت: شما می خواهی به من لطف کنی، می خواهی مرا به آرزوهایم برسانی پس اجازه بده من بروم پی کارم.
آقا! من از این دنیا به همین آب و گیاه و گیاهخواری قانع هستم. همین باعث شده نه حسادت دوستان بیاید سراغم نه دشمنی دشمنان. همین که من بیایم به یکسری نعمت های دنیا برسم، هم حسادت ها شروع می شود هم دشمنی ها.
هرگز صاحب نعمتی نیست مگر اینکه به نعمتش حسادت می شود و نسبت به آن آدم دشمنی می شود. می خواهند زیر پایش را خالی کنند.
من چیزی ندارم، دستم خالی است، برای همین هم هیچ کس کاری به کار من ندارد ولی از زمانی که مردم ببینند که وضع من خوب شده، دیگر از آن به بعد من باید زندگی ام را با ترس و لرز سپری کنم. هر روز خبر یک حسادت، یک تهمت، یک آزار و اذیت جدید را بشنوم. چقدر نفاق ها، سخن چینی ها، خلاصه هرچیز رفتارهای زشت از جانب دوست و دشمن که ممکن است صادر شود، آن موقع صادر می شود. شما می خواهی لطف کنی، بگذار من بروم.
شیر گفت: می دانم حرف تو چیست. من خودم با اینها آشنا هستم. من خودم اصلاً در مرکزیت دولت هستم.
خیلی خوب می دانم این چیزهایی که می گویی یعنی چه. حسادت دوستان، قلب های پر از نفاق، دشمنی دشمنان، ولی ببین من نمی گذارم تو بروی. تازه پیدایت کرده ام. ترس را از دلت بیرون کن. تو به درد این کار میخوری؛ تویی که نمی خواهی زیر بار بروی، در عین صداقت و قدرت بر اینکار. من تو را گشتم و پیدا کردم و حالا هم باید در این دم و دستگاه باشی. من تو را می خواهم.
شغال گفت: اگر زورکی است، اگر دستور شاهانه است، خب پس من یک شرطی دارم، شما به من امان بدهید.
اگر این نزدیکان شما، اینها که به هرحال شما روی اینها حساب می کنید، معتمدین شما هستند، یاران شما هستند، فامیل شما هستند، وزیر و وزرا، انواع مسئولیت ها را به دوش دارند حالا از مسئولیت کوچک آشپزی تا مسئولیت بزرگ اداره مملکت، اگر یک زمانی اینها آمدند، راجع به من حرف زدند و این نظر مساعدی که نسبت به من داری با حرف هایی که آنها می زنند تغییر کرد، در مورد من احتیاط کن؛ سریع قضاوت نکن؛ صبر کن برایت قطعی بشود بعد تصمیم بگیر. این امان را به من بده. این ضمانت را به من بده.
شیر گفت: حتماً. من به شما اعتماد دارم، مگر کسی می تواند جلوی این اعتماد را بگیرد؟! من خودم تو را شناختم. من خودم تو را زیر نظر گرفتم. تازه من رفتم پرس و جو کردم از محل سکونتت، سال ها آنجا زندگی کردی، شناخته شدی. اطلاعات گرفتم. ما اطلاعات قوی از آدم ها دستمان می آید، هرکسی را که نمی آوریم در دم و دستگاه مان. خیالت راحت!
بعد هرچه اموال بود و کلا کلید گنج ها و گنجینه اش را به او داد؛ یعنی اعتمادی در آخرین حد.
مقام شغال از مقام همه جانورهایی که دور و بر این شیر بودند، بالاتر رفت.
طوری شد که شیر هر کاری می خواست انجام بدهد، بدون مشاوره با شغال آن کار را انجام نمی داد.
شغال هم هرچه به ذهنش می رسید و مفید بود، در اختیار او می گذاشت و بعد شیر می دید که نتیجه این مشورت چقدر خوب از کار در آمد.
از این مشورت ها سال های سال استفاده کرد، لذت برد و نتیجه عالی اش را هم در زندگی اش دید.
البته طبق همان تجربه و خردمندی و آگاهی شغال، پیشبینی او درست از آب درآمد. حسودان دیدند کار شغال هر روز بالاتر میگیرد. هر روز اعتماد و لیاقت و تواناییهایش بیشتر اثبات میشود و آنها کمتر به چشم میآیند. او جایگاه بالاتری پیدا میکند و آنها از چشم شاه میافتند. آنها دیدند که عقل و درایت شغال را ندارند، پاک دامنی و پاک نیتی و پاک اندیشی او را هم ندارند، پیشرفت کار او هم که مدام بالا میرود و هیچ طوری نمیتوانند جلوی محبت شیر را به او بگیرند. گفتند اینطوری نمیشود. در خلوت که میرفتند با همدیگر در این باره صحبت میکردند. کمکم همه متوجه شدند تعداد کسانی که دل خونی از شغال دارند و نسبت به او حسادت میورزند بیش از آنی است که فکر میکردند.
گفتند پس با هم متحد میشویم. لذا نقشه کشیدند. برای خودشان یک سازمان و گروهی تشکیل دادند و نقشهشان را هم اینگونه پیاده کردند که یک نفر مامور شود و برود چند وعده غذایی شیر را بدزدد و در لانه شغال پنهان کند.
البته این کارشان هم خودش نکتهای است. اگر غذای هر کسی به جز شیر دزدیده میشد، شاید برای شیر خیلی ملموس نبود و به راحتی نمیتوانستند روی او اثر بگذارند. باید کاری میکردند که پای خود شیر وسط بیاید. باید مشکل برای خود شیر به وجود میآمد. لذا وعده غذایی شیر را دزدیدند.
موقع ناهار شد و شیر گرسنه شد. دید غذایی در کار نیست. آنهایی که دور و بر شیر بودند همگی دشمنان شغال بودند. همهی دشمنان حاضر بودند و خود شغال غایب بود و نمیتوانست از خودش دفاع کند. او حضور نداشت که بلافاصله بتواند جلوی خیلی از فتنهها را در اولین زمان ممکن بگیرد و نگذارد این فتنه ریشهدار شود و ادامه نیابد. او حضور نداشت تا بتواند دفاعی از خودش کند و آنها از این فرصت استفاده کردند.
دیدند شیر کاملاً عصبانی است و از فرط گرسنگی رنگ چشمانش و حال چهرهاش عوض شده است. فرصت را مناسب دیدند و یکی از آنها گفت:
«سرور ما! ما همگی از دوستان شما و غمخوار شما هستیم. ما نگران حال شماییم و واقعاً به شما ارادت داریم. از سر وظیفه و تکلیف باید به شما بگوییم که دور و برتان چه خبر است. ما نباید بگذاریم شما در ناآگاهی بمانید تا بقیه از شما سوءاستفاده کنند. ما باید به شما خبرها را برسانیم هرچند آن خبرها شما را ناراحت کند، ولی چارهای نیست و ما باید خبر درست را به شما انتقال بدهیم. حقیقت این است که وعدههای غذایی و گوشتهای شما را شغال دزدیده و به خانهاش برده است»
تا این جمله را گفت یکی دیگر بلافاصله گفت:
«صبر کن! این حرفی که میزنی خیلی حرف عجیبی است. من نمیتوانم به این راحتی باور کنم. به این سادگی که نمیشود راجع به کسی حرف زد»
دیگری گفت:
«راست میگویی! واقعاً نمیشود به راحتی راجع به کسی حرف زد، چون به راحتی نمیشود کسی را شناخت. آدمها به محض اینکه موقعیتی پیش بیاید امتحانشان را پس میدهند. ظاهراً الان آن موقعیت پیش آمده. راستش را بخواهید من هم باورم نمیشد، ولی انگار چنین اتفاقی افتاده است»
نفر بعدی گفت:
«واقعاً همینطور است و نمیشود فهمید در دل موجودات دیگر چه میگذرد. ببینید دلیل این خبر چیست. آیا کلیپ و فیلمی برای این کار شغال دارید؟ یک چیزی همراهش کنید تا معلوم شود صادق هستید»
گفتند چه کار کنیم؟
گفت:
«به خانهاش بروید و ببینید گوشتها در آنجا وجود دارد یا نه. اگر گوشتها بود معلوم میشود واقعاً خیانتکار است. برای حرفتان سند بیاورید»
نفر بعدی گفت:
«عجب حرف درستی زدی! اگر کسی خیانت کند باید خیانتش آشکار شود. راست میگویی باید به دنبال سند برویم»
یکی دیگر گفت:
«من شنیده بودم شغال یک جاهایی خیانتهایی کرده است. یکی از افراد معتمدی که من بر سرش قسم میخورم و به او خیلی اعتماد دارم و... ، اینها را به من گفت که شغال خیانت میکند. من باورم نمیشد، ولی حالا شک و تردید دارد در وجود من هم میآید»
نفر بعدی گفت:
«تو شک در وجودت میآید؟! برای من این مسئله پوشیده نبود. من قبل از اینها این موجود را شناختم. میدانستم یک روزی کارش به رسوایی میکشد. میدانستم یک روزی این پردهها کنار میرود»
خلاصه اینکه جمع متحدی بودند و با مرکزیت مشخصی این حرفها را میزدند.
یکی از آنها گفت:
«شما همه از اطرافیان شاه هستید. از جمله معتمدان و خیرخواهان و ارادتمندان شاه هستید. امانت و مسئولیت را به شما میسپارند و نمیشود حرف همهی شما را با هم رد کرد. هیچ عاقلی هم حرف همهی دور و بریهایش را ندید نمیگیرد. حداقل این است که جمعی راجع به این قضیه تردید دارند و دنبال سند میگردند. جمعی درباره راستکرداری و راستگویی شغال دچار تردید شدهاند. تازه یک عده از شما هم که یقین دارید این شغال موجود درست و درمانی نبوده و موجود خیانتکاری است. اگر همین الان شیر دستور بدهد برای جستجو به منزلش میرویم. چرا باید معطل شویم که شغال بیاید؟ شاید بیاید و یک چیزهایی را انکار کند. ما که میتوانیم اصل مطلب را پیدا کنیم باید برویم و ببینیم که آیا خیانتی در کار هست یا نیست»
دیگری گفت:
«حالا ما برویم و تفتیش کنیم و سند هم بیاوریم، شاه آنقدر به او اعتماد دارد که وقتی شغال بیاید با زبانبازی و حیلهگری نظر شاه را عوض میکند. ما اینهمه زحمت میکشیم و سند میآوریم و حقیقت را رو میکنیم، شاه باز هم فریب شغال را خواهد خورد»
یکی دیگر گفت:
«نه! اگر چنین مسئلهای فاش شود قطعاً انتظار میرود که پادشاه سیاستی در مورد او پیاده کند. اگر خائن را مجازات نکنند، بعد از این، خیانت در مملکت توسعه پیدا میکند و دامان همه را میگیرد. اگر سند آوردند و معلوم شد او خیانتکار است، شاه نباید از او بگذرد و باید همان جا دستور را نهایی کند»
نفر بعدی گفت:
«راستش من خیلی وقت است که فهمیدم شغال چه کاره است، ولی به خاطر همین اعتمادی که شاه داشت، نگفتم این جانور چه کاره است. راستش از فتنه میترسیدیم. از اینکه سر و صدا و شلوغ بازی شود و شغال طرفداران خودش را بیاورد، ما هم مجبور شویم طرفداران خودمان را بیاوریم، بعد هم دردسرش برای مملکت و شاه است. گفتم چیزی نگویم که فتنه نشود، والاّ خیلی وقتها پیش آمد که با خودم گفتم این حرفها را بگویم یا نه»
یکی هم گفت:
«اگر شاه تصمیم دارد بررسی نماید که آیا این خیانت واقعاً اتفاق افتاده یا نه، دیگر الان باید بجنبد و سریعاً دستور تفتیش را بدهد. شاید جاسوسان شغال به او اطلاع بدهند و او قصه را جمع کند و بهسرعت برود سند را پاکسازی کند و دست ما به جایی بند نشود.
جناب شاه! اگر میخواهید کاری انجام بدهید الان وقتش است»
یعنی دقیقاً طوری طراحی کردند، طوری عمل کردند و حرف زدند که فکر را در ذهن شیر تنظیم کنند. پیشاپیش برای شیر فکر و نحوه تفکر ساختند. روند تفکر ساختند که اینجوری فکر کند.
هر کدام هر چیزی که ممکن بود به ذهن شیر برسد از قبل با یک جواب آماده هدایت کردند به سمتی که در نهایت تمام وجود شیر را خشم فرا گرفت و این احساس شکل گرفت که اگر همین الان نرود و سند را به دست نیاورد و بر مبنای آن حکم ندهد، پادشاه لایق و عاقلی نیست، فریب خورده شغال است و سرش کلاه رفته و دیگر هیچ کسی به او اعتماد نمیکند، همه به او میگویند موجود زودباور و بیعرضه است.
یک قیافه توانمند و خشمگینی در شیر ظاهر شد و گفت:
«اول بروید شغال را بیاورید»
شغال را که آوردند به او گفت: «گوشت را چه کار کردی؟ »
طبیعی بود که شغال همهکاره دربار شاه است. لذا به شیر گفت:
«من دادم به آشپزتان. قرار شد برای ناهار خدمتتان بیاورند»
آشپز هم با اینها دست به یکی بود. گفت:
«نه! من خبر ندارم. گوشتی به من داده نشد»
پادشاه از یک سو شغال را آورده بود و این سوالات را از او میپرسید، از سوی دیگر عدهای از کارگزاران و نظامیان را که مورد اعتمادش بودند به خانه شغال فرستاد. نتیجه معلوم بود. گوشت را پیدا کردند و نزد شیر آوردند.
آنها در کار رسانهای فوق العاده بودند.
آیا باورتان میشود که این کتاب قرنها پیش در هندوستان نوشته شده است؟
آنها به خوبی با هم متحد شده بودند در دشمنی علیه شغال. با اینکه خودشان نیز با هم دشمن بودند؛ یعنی زیرآب همدیگر را میزدند، ولی در حال حاضر همه آنها میخواستند شغال را از سر راه بردارند.
حالا که گوشت را آوردند باید تیر خلاص را هم میزدند، چون مطمئناً یکسری تردیدها به سراغ شیر میآمد و آنها برای آن تردیدها هم فکر و نقشه داشتند.