داستان شیر و شغال در کلیله و دمنه
آورده اند که در سرزمین هندوستان شغالی بود که ترک دنیا کرده و از خوردن گوشت و آزار حیوانات دوری مینمود.
دیگر شغالان به او ایراد میگرفتند ولی شغال جواب داد که دنیا ارزش ندارد و نبایستی ظلم و ستم کرد، نتیجه آنکه او در زهد و بیرغبتی به دنیا معروف شد.
در جنگلی که او زندگی میکرد، درندگان و حیوانات وحشی بسیاری زندگی میکردند.
پادشاه آنان شیری بود که همه از او اطاعت میکردند؛ پس شغال را احضار کرده و با او خلوت نموده گفت: من در احوال تو تحقیق کردم و حالا میخواهم به تو اعتماد کرده و در زمره نزدیکان من باشی.
شغال جواب داد: من به این عمل راضی نیستم و در این کار تجربهای ندارم و در اطراف تو افراد دیگری هستند که میتوانند جزء نزدیکان تو باشند.
شیر: من تو را به این کار امر میکنم.
شغال: اگر اطرافیان تو بر دشمنی با من اتحاد کنند، مرا نابود خواهند کرد.
شیر: بد گویی دیگران در من تاثیری ندارد، پس تو در امن و امان خواهی بود.
شغال: من در حال حاضر هم در گوشه جنگل در امن و امان هستم و در راحتی زندگی میکنم.
شیر: من به تو قول میدهم و خیال تو را راحت میکنم.
شغال: حالا که اصرار میکنی باید امان نامهای به من دهی که هیچگاه بر من غضب نکنی و در صورت بروز مشکل احتیاط تمام نمایی.
شیر با او عهد و پیمان محکم بسته و همه اموال و گنجهای خود را به او سپرد.
نزدیکی او به شیر، باعث حسادت اطرافیان شیر گردید تا اینکه روزی کسی را فرستادند تا گوشتی را که شیر برای صبحانه خود کنار گذاشته بود، سرقت کند و در لانه شغال پنهان کنند.
شیر برای صبحانه خود گوشت خواست.
به او خبر دادند گوشت سرقت شده است و شیر خشمگین شد. اطرافیان از خشم شیر استفاده نمودند و گفتند: مردم میگویند که شغال گوشت را سرقت و در لانه خود پنهان نموده است، بایستی به سرعت عمل نمایی تا در کار او جستجو کنند.
شیر، شغال را احضار کرد و گفت: گوشت را چه کردی؟
گفت: به آشپز دادم.
آشپز که جزء گروه خائنین و توطئه کنندگان بود، موضوع را انکار کرد.
شیر ماموران را به لانه شغال فرستاد و آنان گوشت را پیدا کرده و به نزد شیر آوردند.
در این زمان گرگ نزدیک آمد و گفت: حالا که قضیه معلوم شد با سرعت تمام شغال را مجازات کن.
شیر دستور داد، شغال را زندانی کردند. همه به تحریک شیر مشغول شدند تا شیر دستور هلاکت شغال را بدهد.
خبر به مادر شیر داده شد. او قبل از آن، به کسانی که نظر به کشتن شغال داده بودند، پیام داد که صبر کنید.
نزد شیر آمد و گفت: گناه شغال چیست؟ شیر ماجرا را شرح داد.
مادر شیر گفت: تو شغال را از نزدیکان خود قرار دادی و میدانی که از قبل و در زمانی که نزد تو بود، گوشت نمیخورد پس صبر کن تا قضیه کاملا روشن شود. احتمال میرود که حسودان گوشت را سرقت کردند و در لانه شغال گذاشته باشند.
شیر توجه کرد. شغال را احضار نموده و گفت: تمایل من به قبول دلایل تو بیشتر از آن چیزی است که دشمنان درباره تو میگویند.
شغال: از مصیبت این تهمت بیرون نمیروم مگر آنکه پادشاه با حیلهای حقیقت موضوع را روشن کند و بیگناهی من ثابت شود.
شیر: چگونه؟
شغال: آن گروهی که این تهمت را زدهاند تک تک حاضر کن، بگو قضیه برای من روشن نشد و میخواهم دلیل آن را بدانم. وقتی که آن ها با هم اختلاف کردند، پادشاه تاکید کند هر کسی راست بگوید من او را می بخشم.
پادشاه در زمان تحقیق آن ها را از هم جدا کرد و با تهدید و دادن قول بخشش در میان آنان باعث شد عدهای اعتراف کردند و بقیه مجبور به اعتراف شدند و بی گناهی شغال معلوم شد.
مادر شیر گفت: آنان را که وعده بخشش دادی چارهای نیست.
شیر از توجه و دقت مادر تشکر کرد و خواست تا شغال را مورد توجه بیشتر قرار دهد ولی شغال گفت: پادشاه به عهدهایی که با من بست توجه نکرد و سخنان دشمنان مرا توجه نمود و اکنون نگران آینده هستم و از محبت شما ناامید، چرا که شما با توجه به سابقه خدمت من نمیبایست با یک تهمت کوچک که اگر هم ثابت میشد مهم نبود مرا در معرض هلاکت قرار میدادی.
بین شیر و شغال سخنان زیاد رد و بدل شد و در آخر شغال گفت: میخواهم که پادشاه مرا اجازه دهد تا بقیه عمر خود را در خارج از جنگل بگذرانم.
شیر گفت: ما تو را شناختیم و دیگر هراسان و ناراحت نباش، سپس آنقدر اصرار کرد که شغال اطمینان خاطر پیدا کرده و بر سر کار خود بر گشت.